Friday, July 29

بخوانید جالبه


داستانی که میگویم رو با دقت بخونید.
به راست و دروغش کاری نداشته باشید و به محتوا فکر کنید.
ممکن است بخندید اما خنده شما از روی خوشحالی نیست!و اگر باشد یعنی از داستان چیزی نفهمیده اید
 عذر میخوام اگر بعضی کلمات شایسته ادب نیست ولی مجبورم. امیدوارم درکم کنید.
و اما...

در روزگاران قدیم پادشاهی پیر بود که هنگام مرگش فرا رسیده بود اما پسر بزرگش سالها در مملکتی دوردست زندگی کرده بود و از اصول کشورداری در منطقه خود بی خبر بود .
همنگامی که پدر میخواست جان بدهد به فرزند گفت:ای پسرم تو سالها دور از مملکت بوده ای و از خیلی چیز ها خبر نداری این وزیر خیر خواه توست به حرفهایش گوش بده.
پادشاه این را گفت و به جهانی دیگر رفت.
در شهری که پسر پادشاهی میکرد مردان صبح از دیوار شهر به بیرون برای کشاورزی میرفتند و شب برمیگشتند.
وزیر به شاه گفت از امروز وقتی مردان شب به شهر برمیگردند باید از آنها یک سکه گرفته شود .
شاه گفت : این ظلم به رعیت است و من این کار را نمیکنم
وزیر گفت : این کار لازم است
شاه گفت : ایطور باید ماهی 30 سکه بدهند و شورش میکنند
وزیر گفت : مگر نصیحت پدر را به یاد ندارید؟
و شاه قبول کرد..

چند صباحی گذشت و اعتراضی نشد

وزیر به شاه گفت : باید از این به بعد شبی 2 سکه بگیریم

شاه هم به یاد وصیت پدر پذیرفت .

باز هم کسی اعتراضی نکرد.

چند مدت گذشت وزیر به 2سکه راضی نشد و بحث 5 سکه را به میان آورد .

پادشاه که به وزیر اعتماد پیدا کرده بود چیزی نگفت.

و اینبار هم کسی اعتراضی نکرد .

و چند مدت بعد وزیر گفت باید صبح ها هم 5 سکه اخذ شود و حرف او هم برابر حرف شاه بود .
و اینبار هم کسی چیزی نگفت

روز دیگر وزیر به پادشاه گفت علاوا بر صبح 5 سکه و شب هم 5 سکه باید مردمی که به بیرون شهر میروند یک دست کون هم بدهند از حالا تعدادی کون کن استخدام میکنیم تا از آنان بگیرند

شاه عصبانی شد و گفت: میخواهی مملکت را به باد بدهی ؟؟؟من اینرا قبول نمیکنم.

وزیر گفت : من 50 سال با این مردم زندگی کرده ام ازمن بشنو .

شاه پذیرت ولی کمی نسبت به وزیر بی اعتماد شده بود .

بعد از مدتی شاه به میدان اصلی شهر رفت تا ببیند کسی اعتراضی دارد یا نه.

از مردم پرسید از اوضاع شکایتی دارید؟؟

پس از چند دقیقه سکوت پیرمردی بلند شد و گفت من اعتراض دارم.

شاه در دل گفت بدبخت شدم ار کار این وزیر دیوانه این پیر مردم است و اگر حرکتی کند همه شورش میکنند.

-ترسش را فروخورد و به پیر مرد اجازه صحبت داد.

پیر گفت : مقداری کون کن هایتان را بیشتر کنید که ما کمرمان درد میکند نمیتوانیم در صف بایستیم!!!!!